جدول جو
جدول جو

معنی بزبان افکندن - جستجوی لغت در جدول جو

بزبان افکندن
(مَ ئو جَ)
مرکّب از: ب + زبان + افکندن، بزبان داشتن. رسوا کردن:
در حسن به او گل سخنی زیر زبان داشت
افکنده دلی زود نشیمن بزبانها.
آصفی (از آنندراج)،
رجوع به بزبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
بزبان افکندن
رسوا کردن
تصویری از بزبان افکندن
تصویر بزبان افکندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ / دُ اَ تَ)
زبان بریدن. ساکت کردن. (آنندراج) :
مگر ز باغ ارم باصفاش حرفی گفت
که تیغ باد سحر غنچه را زبان افکند.
حسین ثنائی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ئو)
مرکّب از: ب + زبان + افتادن، بزبانها افتادن. بر زبانها افتادن. مشهور شدن اعم از آنکه بزبونی و عیب باشد یا بخوبی. در زبان افکندن و داشتن نیز بیاید. (آنندراج)، رسوا شدن. (بهار عجم) :
راز من از لب خامش بزبانها افتاد
گرچه از خامۀ بی شق نتراود سخنی.
صائب (از آنندراج)،
از جام نام جم بزبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش.
صائب (از آنندراج)،
خواهم ز پس پردۀ تقوی بدر افتم
چندی بزبان همه کس چون خبر افتم.
ابوطالب کلیم (از بهار عجم)،
بزبان جهانی افتاده ست
چون سخن هرکه آدمی زاد است.
شفیع اثر (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
کنایه از زبانزد کردن و رسوا نمودن:
گلعذاری شور شوخی در جهان افکنده است
همچو بلبل بیدلی را بر زبان افکنده است.
دانش (آنندراج).
بی زبانی بر زبان مردمم افکنده است
هستم از فیض خموشی هاگرفتار نفس.
واله (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْوْ)
به ابهام دچار کردن. ابهام. (تاج المصادر بیهقی). ریب. ریبه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تخیل. ارابه. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ بِ یِ اَ کَ دَ)
شعله افکندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا